سرور علی محمدی
به یاد آن کس که عمری با عزت زیست
در نود و پنجمین سالگرد تولدش درمانده بودم که از کدام مومنی سخن بگویم؟ و امروز درمانده تر از آن روز، نمی دانم با کدامین واژه ها از حسرتی که به هنگام رفتن داشت بگویم؟ حسرت برافروختن آتش در دل پیر و جوان؛ حسرت برافراشتن پرچم پیروزی بر بام آرزوهای چند نسل؛ حسرت لبخند کارگری که با سری افراشته قدم به درون خانه اش می‌گذارد، حسرت طنین خنده‌ی زن در کارخانه و کوچه و خیابان؛ حسرت پایان جنگ‌های خانمان سوز؛ حسرت قدم زدن با نوه هایش در کوچه پس کوچه های کرمانشاه!
می گفت که سال های سپری شده را نباید با اعداد تاخت زد . در نود و پنجمین سالگرد زادروزش شماره ها را جابجا کرد و ۹۵ شد ۵۹ ساله. او که با تنی زخمی و زیر شکنجه های طاقت فرسا، قدر قدرتان را به سخره گرفته بود، گذشت زمان را هم به سخره می گرفت. بی تردید در آن دم که برای همیشه دیده بربست، در اندیشه‌ی در انداختن طرحی نو بود. خبر را از رفیق عزیزم ناصر مهاجر شنیدم. دو روز گذشت تا توانستم درباره‌ی چگونه رفتنش حرف بزنیم و چگونگی بزرگداشتش. می‌پرسم: آن روز را چگونه سر خواهیم کرد؟ می گرید و می گوید: حدود یک ساعت و نیم فرازهایی از زندگی پُربارش را به یاد می آوریم و پس از آن پیکرش را …گریه مجالش نمی دهد. بالاخره هق هق کنان می گوید: پیکرش را به خاک می سپاریم. ساعت‌ها از خود می‌پرسیدم: کدام خاک؟ همان خاک که پذیرای جسم سرگشته ی هدایت بود؟ همان خاک که پیکر ساعدی سخت کوش را در آغوش فشرد؟ آیا این خاک را توان آن هست که مومنی پُر جُنب و جوش را به آرامش فرا خواند؟ کسی که از نوجوانی در جستجوی عدالت بود و در جوانی با تنی تیر خورده به دست مزدوران ساواک شکنجه شد و مقاومت کرد و تا آخرین دم به آرمان‌هایش وفادار ماند. مومنی در آن دم که نسیم آزادی وزیدن گرفت بسان جوانی پر شور به هر دری زد تا ندای آزادی خواهانه و حق طلبانه جنبش چپ را از شکنجه گاه ها به خیابان ها برد. و زمانی که هیولای مرگ بر پهنه ی ایران زمین چنبره زد، بی هیچ اما و اگری گفت: «موج زلالی که از جنگل‌های سرسبز و بلند شمال سرازیر شده است، همچون طوفانی از لای و لجن در شوره زار پست کویر قم فرو رفت.»
آری پرلاشز در بهار سال ۱۳۳۰ میزبان هدایت بود. چهل سال باید می گذشت تا ساعدی به دیدار هدایت برود و به او بگوید: تو نقش مخرب مذهب را در آن دوران خفقان زده بازگفتی و باز نوشتی، اما ما وقتی کنه ماجرا را دریافتیم که دیگر خیلی دیر شده بود. و امروز ۳۷ سال که از رفتن ساعدی می گذرد، مومنی می رود تا به هردوی آن ها (هدایت و ساعدی) بگوید اختناق و ظلم و ستم رژیم پهلوی که هدفش نابودی اندیشه‌ و اندیشه‌ورزان مترقی و پرورش خرافات بود، ثمره ای جز این رژیم به غایت وحشی و درنده خو نمی توانست داشته باشد. این رژیم آمد تا تبهکاری‌های نیمه تمام رضا شاه و محمد رضاشاه پهلوی را کامل کند. و ادامه می‌دهد: رفقا، رفقای جوان من، راه سختی در پیش داریم. نسل جوان نباید به تکرار اشتباهات ما بنشیند. باید هم مذهب را بشناسد و هم سوسیالیسم را. ما هنوز کارهای نکرده‌ی زیادی در پیش داریم. تردیدی ندارم سرانجام این جنبش چپ است که به پا می خیزد و آنچه نیاز این جامعه بلاخیز است را برآورده می‌سازد.
انوشه ی عزیز می بینی که پدر تو و رفیق ما، آرام نمی گیرد.
دوسلدورف ۲۵ نوامبر ۲۰۲۳

Noghteh.org © 1998-2024. All rights reserved. Web design: Homayoun Makoui